خاطرات آرشا جون
امشب بابا رفته مسجد روستا برای شرکت در مراسم عزداری امام حسین
من وآرشا وآرشیدا تنها هستیم .آرشا برای برگشتن بابا لحضه شماری می کنه ..صدای هر ماشینی رومیشنوه میره توی حیاط رونگاه میکنه .بعد هم تکرار تلفن رو زد وشماره باباش روگرفت بابا که جواب نداد با شیرین زبونی تمام ژست آدم بزرگها رو گرفت وگفت این چه وضعیه میری بیرون روو نکاه میکنی نیومده .میری سر لب تاپ می بینی بابا نیست .توی انباری رو نگاه می کنی شاید اونجا باشه نیست .شماره اش رومیگیری جواب نمیده و... ومامان کلی توی دلش خندید .
امشب آرشا میگفت میخوام برم دانشگاه
گفتم چه رشته ایی گفت محیط زیست
گفتم خب بهداشت محیط بخون گفت زیادهم خوشم نمیاد
گفتم چرا گفت بخاطر ماموریتهاش
گفتم مگه چه جوریه گفت بابا دیر از ماموریت برمیگرده!
ومامان هم تاسف خورد وهم کمی جا خورد
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی